افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده ای


یادم کن آنقدرکه فراموش کرده ای

لعلت خموش و دل هوس انشای صد سئوال


آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده ای

خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست


ای موج اختراع چه آغوش کرده ای

دل نیست گوهری که به خاکش توان نهفت


آیینه است آنچه نمدپوش کرده ای

موی سپید پنبهٔ گوش کسی مباد


در خواب ، سیر صبح بناگوش کرده ای

لغزیده برجهات پریشان نگاهیت


خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کرده ای

جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت


خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده ای

گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است


امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده ای

زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده گیر


فرداست کاین حساب فراموش کرده ای

تصویر شمع ، محرم سوز و گداز نیست


در ساغرت می است که کم نوش کرده ای

بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه


ای بیخبر چراغ که خاموش کرده ای